محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ ما نشستیم پشت میز یک کافه، من، اما در تمام لحظاتی که داشتم با حمزه خوشبخت صحبت میکردم او را کف زمین میدیدم، در حالی که نشسته روی دوزانویش تا بشود هم قد بچههایی که اطرافش را گرفته اند و به کتابها و کلمههایی که از دهان او خارج میشود چشم دوخته اند.
بچههایی که حمزه میتواند به خوبی معجزه کتاب و کلمه و ادبیات را به رخشان بکشد و مجذوبشان کند. با همان سبک وسیاق مخصوص به خودش؛ با همان خوی گرم جنوبی اش، با همان قدرت و انرژی صدا و کلماتش، با همان نشستن و برخاستن و خندیدنها و آوازخواندنها و دست زدن هایش. با همه این چیزهایی که شغل حمزه نیست یا حرفه اش یا تفننی که در اوقات فراغت سراغ آن برود.
این زندگی حمزه است و روزگارش و همه داروندارش. او مثل برهههای دیگر زندگی اش که میرود این شهر و آن شهر و این روستا و آن روستا تا برای بچهها قصه بگوید، این بار به مشهد آمده بود و ما هم فرصت را غنیمت دانستیم و به سراغش رفتیم تا ملاقاتش کنیم و گپی بزنیم درباره کتاب و قصه و احوالاتش. گفت وگویی که البته یک تفاوت هم داشت؛ صحبتهای او آغازگر بود نه سؤالات ما.
بعضی جاها من را برای قصه گویی دعوت میکنند و انتظار دارند من مناسبتی برخورد کنم یا حرفی را که برای آنها خوشایند است بگویم. قصه را وسیلهای میدانند برای اینکه حرفشان را بزنند.
بله. وقتی این پیشنهاد را میدهند بدون معطلی خداحافظی میکنم و میگویم ببخشید، من نیستم.
برای انتخاب قصهها دو ملاک دارم؛ یکی عشق و دیگری صلح و در قدم بعد، آموختن و تعامل با بچه ها. هیچ وقت دنبال آموزش به بچهها نبودم. نمیخواهم چیزی یادشان بدهم. قصه برای من وسیلهای برای بیان حرفی دیگر نیست. قصه برای من قصه است.
شیوهای از بیان. مثل نقاشی و مثل فیلم که شیوهای از زیستن است و فردی مثل عباس کیارستمی میآید و تبدیلش میکند به فیلم. در حوزه ادبیات اگر بخواهم مثال بزنم میشود غلامحسین ساعدی. او داستان ننوشته تا ایدئولوژی و حرفی را بیان یا مسئلهای را طرح کند. داستان نوشت، چون میخواست حرف بزند و اگر نمینوشت میمرد و روزی هم که دیگر نتوانست داستان بنویسد مرد. من هم اگر قصه نگویم میمیرم. روزهایی که قصه نمیگویم دوستان نزدیکم من را دیده اند. به شدت کلافه و عصبانی و ناراحت و سردرگم میشوم. من راهی و حرفی به جز قصه گفتن در جهان ندارم.
زندگی؛ یک صدا میان صداهای جهان.
من شاگرد موسی بندری ام. در کانون پرورش فکری با او آشنا شدم که برای برگزاری کارگاه نویسندگی به آنجا دعوت شده بود و رفتن به کانون همانا و ماندن همانا. او میگفت این عناصر داستان که یادتان میدهم چهار کلمه نیستند که در کتابهای تئوری پیدا کنید. اینها را باید زندگی کرده باشید.
موسی به ما میگفت خودتان دیالوگ باشید. این آدم میآمد من را صدا میزد و میگفت بیا سمت راست خیابان. من میرفتم سمت چپ میایستادم و بعد به من میگفت وقتی مکان را نمیشناسی، چطور میخواهی داستان بنویسی و مکان را در داستان بررسی کنی. او دیگر مرا ول نکرد. به مادرم گفت من هوای این بچه را دارم و من خاطرم هست که ۲۳ آذر سال ۹۸ شروع کردم به قصه گفتن.
بله، بله، راست میگویید.
موسی به من گفت تو بیش از آنکه قصه گو باشی، مروج کتاب هستی. تسهیلگر در معنای تحت اللفظی میشود آسان کننده کتاب. من کتابی را آسان نمیکنم، زیبا میکنم. من عضو شورای کتاب کودکم و مروج کتاب. برای اینکه کتاب به دست بچههای ایران برسد من احتمالا زیبا قصه میگویم، البته قضاوتش با دیگران است.
این دو از هم جدا نیستند. گونهای از زیستن و تعامل نامش ادبیات است. گونهای که به دنبال روکم کنی و جنگ نیست و خود صلح است و خود زیستن و نقطه اشتراک همه ما. کتابها برای یک طیف خاص نیست.
بله، بزرگ سالانی که حتی بچه ندارند، اما خودشان میآیند تا قصه را بشنوند.
بله. مهجور است به این معنا که معمولا قصه را به خود قصه نمیگویند. ما در تاریخ قصه گویی فردی را داریم به اسم صبحی. این آقای صبحی قصه نمیگوید که کار خاصی بکند. قصه میگوید که قصه گفته باشد. یا امثال فریده فرجام و صمد بهرنگی. با این شیوه نگاه، من کمتر میبینم و با این وضعیت باید بگویم بله مهجور است. اغلب دوستان قصه را وسیلهای کرده اند تا چیزی بگویند یا جشنوارهای شرکت کنند و جایزهای ببرند. خیلی هم خوب است. اما تو را به خدا جایزه هایتان را که گرفتید، بیفتید در کوچهها و خیابانها و بچههای ایران را دریابید و چهار کلمه ادبیات باهم تعامل کنید.
عباس مهیار، مدیر مدرسهای بود که صمد بهرنگی در آنجا درس میداد. جایی تعریف میکند وقتی صمد را از اداره فرهنگ اخراج کرده بودند، رفتم ببینم که چه میکند. دیدم در قبرستان بچهها را جمع کرده است و دارد برایشان کتاب میخواند. بعد که کارش را تمام کرد رفتیم باهم نشستیم و به من گفت مش عباس! اگر چیزی هم برای ما بماند همین بچهها هستند. این آدم نه معلم است و نه میخواهد بچهها را به مرام خاصی دعوت کند. فقط میخواهد گونهای از زیستن را که نامش ادبیات است ارائه کند. این طور چیزی را ما نداریم.
بالاخره یک نفر باید برای بچههای ایران، دلش را کف دست میگذاشت و راه میافتاد و من همانم که شهر به شهر و روستا به روستا و کوه به کوه و دشت به دشت میروم. اگر شما اسم این را میگذارید سفر، مشکلی ندارم.
بله. یک مدل زندگی. من هم روزی میمیرم و شاید کسی دیگر این کار را بکند. مهم این است که بزرگان راه را هموار کرده اند تا بعدیها بیایند. من هم کاری نمیکنم. این جاده است و راه است و باید رفت.
ادبیات ادبیات است و من تفاوتی بین داستان خارجی و ایرانی قائل نیستم. قصه اگر به چیزی از زیستن آدمی اشاره میکند تفاوتی ندارد گوینده اش کیست. به لحاظ کیفیت، اما بله. کتابهایی که خارج از ایران چاپ میشود هزار برابر کیفیت بیشتری دارد. به لحاظ گرافیک، رنگهایی که استفاده شده، جنس کاغذ و ....
ما مردمانی هستیم که همیشه به دنبال نصیحت کردن هستیم و قصه هایمان نیز وسیلهای شده است برای بیان حرفمان. مینشینیم پشت میز و میگوییم قصهای بنویسیم برای فلان موضوع. اینجاست که داستان اشتباه میشود! قصه، بیان آمال و آرزوهای آدم هاست و اضافه کردن آدمی برای جهان. مثلا در قصه «کرم ابریشم خیلی گرسنه» اریک کارل، اول خود کرم ابریشم مهم است و بعد سفرش و رفتنش. یعنی شما آدم را که بنویسید، شخصیت را که بنویسید، مفاهیم نیز درون آن جا دارد. علت ضعف در ادبیات تألیفی کودک ما همین است که با ادبیات، مدرن برخورد نمیشود و البته چه کسی گفته است همه کارهای ترجمه خوب است؟
بسیار قوی و خوب. سابقه تدریس شاهنامه را هم طی دورههایی به دانشجویان دارم و تقریبا همه آثار موجود درباره این کتاب که نگاه مدرنی به آن داشته اند، خوانده ام. شاهنامه زندگی این سرزمین و مردمان این سرزمین است و بهترین کتابی که میتوان از آن، حقایق اجتماعی و زیست ما را درآورد. کتابی که گونههای مختلف شخصیت ایرانی را معرفی میکند.
وقتی سال ۲۰۲۳ این قصه را میگوییم، باید با سی چهل سال پیش تفاوتی داشته باشد. هنرهایی مثل نقالی برای من تمام شده است. من در دوره نقالی زندگی نمیکنم. من قصه شاهنامه را اجرا هم کرده ام، اما چگونه؟ روی تیشرتم عکس کیارستمی را چاپ کردم و از این گفتم که در شاهنامه «سیمرغ»ی وجود دارد که آدمهایی مثل رستم و زال را به آرزوهایشان نزدیک میکند.
کیارستمی روی پیرهن من هم کسی بود که ما را به آرزویمان که صفحه سینما بود نزدیک کرد. من این گونه برخورد میکنم. قصه را میگویم، اما به شیوه خودم و وصلش میکنم به امروز. اگر هم روزی بخواهم پرده خوانی کنم، مینیاتورهایی که از شاهنامه است در یک نگارخانه به نمایش میگذارم و بچهها را دعوت میکنم و درباره چیزی به اسم مینیاتور صحبت میکنم و ربط آن به شاهنامه.
ببینید! گونههای هنری حذف نمیشوند، فقط کارکردشان را از دست میدهند. کارکرد هنر در وضعیت اجتماعی هم هست. غزل در شعر امروز کارکردش را از دست داده، اما کسی نمیتواند بگوید غزل بگویید یا نگویید. در زمانی که من با عجیب غریبترین وضعیت اجتماعی روبه رو هستم که زبان درگیر وضعیت دیگری است، غزل حرفی برای گفتن ندارد. نقالی در قهوه خانهها انجام میشد. در وضعیتی که مردم مینشستند چای سفارش میدادند، چون وسیله و مکانِ بیان دیگری وجود نداشت. امروز کتاب فروشی داریم. نگارخانه داریم. آیا نباید از آنها استفاده کنیم؟ سینما، تصویر، نقاشی و حتی نوع بیان امروزی، همه ابزارهای مدرن این روزگار هستند که باید استفاده شوند.
جنوب دریا دارد؛ یک دریای ناشناخته. دریایی که مثل دریای شمال نیست. دریای جنوب خوفناک است و به اصطلاح ما بندریها سیاه. دریای جنوب پری دریایی دارد و جن و قصه و باد. آن پایین خانه پریان است و خانه جن ها. بادها هستند. موسیقی زار را به خاطر بیاورید که به خاطر بادهای ناشناخته این منطقه است. بارها و بارها مردان دریا دیده اند پریان دریایی را که آمده و گولشان زده و آواز خوانده اند. این است طبیعت و وضعیت جغرافیایی جنوب و هرمزگان. من یک دایی بزرگ هم داشتم که خیلی قصه میگفت. قصه میگفت که قصه بگوید. کاری نداشت که گوش میدهیم یا نه. شب که میشد زیر آسمان پرستاره کوه گنو که آن طرفش باغ انار بود و نارنج و انگور، مینشست و برای ما قصه میگفت. همان شبهایی که صدای بزغاله و دلنگ دلنگ زنگوله اش به گوشمان میرسید.